.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۵۵→
وباهاشون بای بای کردم وروم وازشون برگردوندم.باقدمای آروم وکوتاه شروع کردم به راه رفتن...چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای قدم های کسی که پشت سرم میومد,نظرم وجلب کرد...زیرچشمی نگاهی به طرف انداختم ودیدم که بعله...آق ارسلانه!!!این واسه چی دنبال من راه افتاده؟!توام توهمیا دیانا خره!!ازکجامعلوم این دنبال توراه افتاده باشه؟؟بچه بیچاره داره خیلی مجلسی ومودب کوهنوردی می کنه!!به توچیکار داره آخه؟!!حرف راست جواب نداره...اونم اومده اینجاتاکوهنوردی کنه دیگه!!بیخیالِ ارسلان بابا!!هوارو بچسب...
هوا خوب بود وآفتاب ملایم...هرازگاهی نسیم خنکی می وزید...نفس عمیقی کشیدم وهوای پاک وتوی ریه هام فرستادم...همین جوری راه می رفتم ونفس عمیق می کشیدم که حس کردم یکی کنارمه!!
نگاهم که به جردنش افتاد,فهمیدم ارسی خره اس!!اخمی روی پیشونیم نشست ونگاهم وازکفشاش
گرفتم...کم کم منم دارم میشم مثل خودت آقا ارسلان!!یادته اون روزا چقد به من بی محلی می کردی وباهام سردبودی؟!یادته هروقت نگاهت بهم میفتاد اخم می کردی؟!!یادته نسبت بهم بی تفاوت بودی؟!!حالا منم تلافی تمام اون روزارو سرت درمیارم!!بچه پررو!!!
بی توجه به ارسلان راهم وادامه دادم و وتمام حواسم رفت پی مناظر اطرافم ...همه جاسرسبزوقشنگ بود... ازاون بالا خونه های روستایی باسقفای شیبدار مخصوص به مناطق شمالی,دیده می شدن...زمینای کشاورزی...منظره فوق العاده ای بود!!
ارسلان شونه به شونه ام راه می رفت وکنارم بود امامن کوچکترین توجهی بهش نمی کردم...بلاخره خودش سکوت بینمون وشکست و به زبون اومد:
- من که ازت معذرت خواهی کردم...چرا اینجوری می کنی دیانا؟!!
نه تنهانگاهش نکردم بلکه جوابشم ندادم...
لحن مهربونی به خودش گرفت ومظلوم گفت:قهری؟!!!بامن قهرنباش...توروخدا!!
همچین عین این پسربچه های کوچولوی ناز گفت بامن قهرنباش که تهِ دلم غنج رفت...نیشم داشت شل می شدوداشتم وا می دادم...به زور جلوی بازشدن نیشم وگرفتم وبرای محکم کاری اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم...
دوباره مظلوم گفت:دیانا خانوم باتواما!!من اشتباه کردم...من وببخش دیگه!!باشه؟!!جونه ارسلان...ببخش دیگه!!من معذرت می خوام.جونه رضا من و...
باشنیدن اسم رضا،ازحرکت وایسادم...براق شدم وبه سمتش خیز برداشتم...توچشمای خوش رنگش زل زدم وعصبانی گفتم:جونه رضا ر وقسم نخور!!هیچ وقت.
وخیلی سریع نگاهم وازش دزدیدم.روم وازش گرفتم و دوباره به راه افتادم...
ارسلان اما همون جا وایساده بودوتکون نمی خورد!!امامن بی توجه به اون راه می رفتم وحتی نیم نگاهیم بهش نمی انداختم...
صداش وازپشت سرم شنیدم:
- دیانا!!!صبرکن...دیانایه دیقه صبرکن...دیانا!!
هوا خوب بود وآفتاب ملایم...هرازگاهی نسیم خنکی می وزید...نفس عمیقی کشیدم وهوای پاک وتوی ریه هام فرستادم...همین جوری راه می رفتم ونفس عمیق می کشیدم که حس کردم یکی کنارمه!!
نگاهم که به جردنش افتاد,فهمیدم ارسی خره اس!!اخمی روی پیشونیم نشست ونگاهم وازکفشاش
گرفتم...کم کم منم دارم میشم مثل خودت آقا ارسلان!!یادته اون روزا چقد به من بی محلی می کردی وباهام سردبودی؟!یادته هروقت نگاهت بهم میفتاد اخم می کردی؟!!یادته نسبت بهم بی تفاوت بودی؟!!حالا منم تلافی تمام اون روزارو سرت درمیارم!!بچه پررو!!!
بی توجه به ارسلان راهم وادامه دادم و وتمام حواسم رفت پی مناظر اطرافم ...همه جاسرسبزوقشنگ بود... ازاون بالا خونه های روستایی باسقفای شیبدار مخصوص به مناطق شمالی,دیده می شدن...زمینای کشاورزی...منظره فوق العاده ای بود!!
ارسلان شونه به شونه ام راه می رفت وکنارم بود امامن کوچکترین توجهی بهش نمی کردم...بلاخره خودش سکوت بینمون وشکست و به زبون اومد:
- من که ازت معذرت خواهی کردم...چرا اینجوری می کنی دیانا؟!!
نه تنهانگاهش نکردم بلکه جوابشم ندادم...
لحن مهربونی به خودش گرفت ومظلوم گفت:قهری؟!!!بامن قهرنباش...توروخدا!!
همچین عین این پسربچه های کوچولوی ناز گفت بامن قهرنباش که تهِ دلم غنج رفت...نیشم داشت شل می شدوداشتم وا می دادم...به زور جلوی بازشدن نیشم وگرفتم وبرای محکم کاری اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم...
دوباره مظلوم گفت:دیانا خانوم باتواما!!من اشتباه کردم...من وببخش دیگه!!باشه؟!!جونه ارسلان...ببخش دیگه!!من معذرت می خوام.جونه رضا من و...
باشنیدن اسم رضا،ازحرکت وایسادم...براق شدم وبه سمتش خیز برداشتم...توچشمای خوش رنگش زل زدم وعصبانی گفتم:جونه رضا ر وقسم نخور!!هیچ وقت.
وخیلی سریع نگاهم وازش دزدیدم.روم وازش گرفتم و دوباره به راه افتادم...
ارسلان اما همون جا وایساده بودوتکون نمی خورد!!امامن بی توجه به اون راه می رفتم وحتی نیم نگاهیم بهش نمی انداختم...
صداش وازپشت سرم شنیدم:
- دیانا!!!صبرکن...دیانایه دیقه صبرکن...دیانا!!
۱۹.۹k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.